ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

ارمیا مسافر کوچولو

رفتن به ميدان تره بار

دوشنبه 27 خرداد سال93 رفته بوديم براي ماه رمضان براي فريزر سبزي بخريم كه ارميا با ديدن ميدان تعجب كرده بود كه خدا اينجا چه خبره از آنجا همگي برگشتيم خونه آبجي و تا شب سبزي ها رو پاك كرديم و خرد كرديم و ... ...
6 تير 1393

رفتن به وادي رحمت

پنجشنبه 22خرداد 93 رفته بوديم وادي رحمت مراسم چهلم خواهر زاده آقا محمد كه خدا رحمتش كنه برگشتني هم من كار داشتم ارميا و پارلا رو بآبجي رضوان برد خونشون و تا عصر آنجا بود خيلي به ارميا خوش گذشته بود آبجي رضوان ميگفت رفته بودن تو بالكن دوتايي آب بازي ميكردن و مي خنديدن   ...
6 تير 1393

كارها و حرفها در دهه آخر خرداد 93

ارميا رو خواستيم ببريم كلاس ژيمناستيك ثبت نام كنيم  كه گفتند بايد چهار سال تمام رو داشته باشه كه دست از پا درازتر برگشتيم ارميا با ديدن تمرين هاي بچه ها كلي ذوق كرده بود و از سالن بيرون نمي اومد آخر سر با گريه آورديمش و هر كي رو مي ديد بهشون ميگفت بابا منو كلاس ورزش نميبره وقتي به ارميا توضيح داديم كه بايد بزرگتر بشي و ... از فردا دستش رو يك وجب بالاتر از سرش ميبرد و ميگفت ببينيد من بزرگ شدم و از شوق كلاس غذا رو خوب ميخورد كه مثلا زودتر بزرگ بشه وبره كلاس   ارميا يك روز صبح داشت با موبايل گيم بازي ميكرد كه يك دفعه ديدم ميگه مامان ببين كلك زدم  با شنيدن اين كلمه شوكه شدم كه ارميا اولين بار واژه كلك رو بكار برد...
6 تير 1393

مهماني دايي ناصر اينا در شاه گلي

يكشنبه 25 خرداد سال 93 دايي ناصر اينا همه رو براي شام دعوت كرده بودن كه بريم شاهگلي و زن دايي رعنا هم دستش درد نكنه كلي خودشو به زحمت انداخته بود . خيلي خيلي خوش گذشت بچه ها هم كلي توپ بازي كردن ...
6 تير 1393

رفتن ارميا به شاهگلي

چهارشنبه 21 خرداد 93 من كار داشتم ارميا رو بردم خونه خاله فهيم و تا شب آنجا بود ظهر فهيمه اينا رفته بودن براي نهار به ائل گلي و اون طوري كه خود ارميا هم با ذوق تعريف ميكرد معلوم بود خيلي بهشون خوش گذشته بوده دست خاله فهيمه و عمو جمال درد نكنه . حالت راه رفتن ارميا هم ديدنيه   ...
6 تير 1393

رفتن به آغ گول در اطراف روستاي ايري

پانزده خرداد سال 93 همگي از صبح رفته بوديم آغ گول و تا عصر آنجا بوديم خيلي هم به ما و خصوصا به بچه ها خوش گذشت بچه ها با ديدن اسب و سگ و گوسفند و ... ذوق كرده بودن طوري كه ارميا به اكبر ميگفت بابا براي منم سگ بخر اكبر هم با خنده ميگفت تصور كن تو آپارتمان بخواي سگ داشته باشي جالب تر اينكه ارميا از گوسفند و بره هاش مي ترسيد ولي از سگ هاي گله ها كه واقعا ترسناك بودن خوشش مي اومد ترس از حالت ارميا مشخصه   ...
6 تير 1393

شیطنت های ارمیا و ال آی

5 شنبه يك خرداد سال 93 چند روزه به خاطر شستن فرشهاي خونمون خونه آنا مي مونديم  و چهارشنبه شب هم رفتيم خونه خاله فهيمه مونديم . البته فقط شستن فرشها نبود يك خونه تكاني اساسي بود . صبح كه از خواب بيدار شدن ال آي و ارميا و علي سه تايي بازي كردن و بهشون خوش گذشت ساعت 3 كه دايي ناصر قرار بود بياد دنبال علي برن استخر ، ارميا و ال آي با ديدن حاضر شدن علي دست بكار شدن و قبل از همه بيرون بودن ماهم كه قرار بود بريم مراسم شب جمعه خواهرزاده آقا محمد مجبور شديم يك ساعت زودتر از خونه در بيايم تا رسيدن آّبجي رضوان اينا كلي بازي كردن و بعد همه رفتيم مراسم شب جمعه .( خدا رحمت كنه )     ...
10 خرداد 1393
1