رفتن به پارك مينياتور
يكشنبه 8 شهريور سال 94 مامان باز زحمت كيده بود و همه رو براي شام دعوت كرده بود امروز چون تولد اكبرم بود من شيريني خريدم و حسابي تو پارك اكبر رو سورپرايز كردم . هوا ابري بود ما هم شام رو زود خورديم كه اگر بارون شروع شد بلند بشيم كه اتفاقا باران خيلي خيلي شديدي هم باريد و همه خيابونها رو آب گرفته بود به زور رسيديم خونه . مامان براي همه بچه ها پفيلا خريده بود و داده بود دست ارميا كه به هر كدوم يك دونه بده ارميا هم ديگه از دستش زمين نميذاشت منتظر بود ال آي و پارلا و علي و آرمان از راه برسن و سهمشون رو بده . ...