ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

ارمیا مسافر کوچولو

عشق را زير باران بايد جست

يكشنبه 21 ارديبهشت سال 93 امروز ظهرخواهرزاده آقا محمد فوت كردن و عصر اكبر كه اومد يك سر رفتيم خونشون ( خدا رحمتش كنه خيلي جوان بود )   موقع رفتن بارون كم كم شروع به باريدن كرد و كمي بعد سيل آسا باريد .   ...
22 ارديبهشت 1393

مادرانه ها

  فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیرو از کار افتاده یافتی اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبتهایم تکراری و خسته کننده است        صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم وقتی بی خبر از پیشرفتهای دنیای امروز سوالاتی میکنم با تحقیر به من ننگر وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارد دستانت را به من بده همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من بر میداشتی از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم خسته و عصبانی نشو ...
22 ارديبهشت 1393

هواي متغيير تبريز

20 ارديبهشت سال 93 حدود ساعت 3 ميرفتم بيرون كه هوا گرم بود و لباس سبك تن ارميا كردم ولي بيرون كه بوديم حسابي هوا عوض شد و بارون باريد ارميا موقع رفتن ارمياموقع برگشتن اومدني ارميا تو بغلم خوابيد ( خوب شد كه لباس گرم تو كيفم براش برداشته بودم ) ...
21 ارديبهشت 1393

تولد دوقلوها ( مامان ارمیا و ال آی ) و تولد علی

چهارشنبه 10 ارديبهشت سال 93  خاله فهيمه اينا امسال تولد علي كه 26 ارديبهشت هست رو كمي زودتر برگزار كردند كه 26 ام با امتحانات پايان سال تداخل داشت . و از طرفي با يك تير دونشان زدند و تولد من و فهيمه هم كه بود ، همه رو براي شام دعوت كردند . صبح با مامان و فهيمه و ال آي و ارميا رفتيم ملاقات مامان يكي از هم شاگرديهاي دوران دبيرستانمان كه مريضه . ( خدا انشا به همه مريضها شفاي عاجل عنايت كنه ) تو مسير برگشت به خونه ديديم ال و ارميا به هم گل مي چينن و ميدن كه خيلي خوشمون اومد و اين عكس رو انداختيم .  بعد از شام هم بچه ها با تركوندن بادكنك ها و فوت كردن شمع ها كلي ذوق كردن و حسابي هم رقصيدن و به...
13 ارديبهشت 1393

رفتن به اردوگاه الغدیر فتح آباد

جمعه 12 ارديبهشت سال 93 آبجي رضوان مثل هر سال به مناسبت روز معلم همه رو براي ناهار دعوت كرده بود و اين بار پيشنهاد داديم بريم بيرون و قرار شد بريم اردوگاه الغدير . جالب بود تا رسيديم اونجا ياد دوران نوجواني خودم افتادم كه از طرف مدرسه يا كانون به اردو مي بردمون واقعا يك حس عجيبي داشتم .ياد باد آن روزگاران ياد باد دست آبجي رضوان درد نكنه سنگ تموم گذاشته بود . خيلي به ما خوش گذشت مخصوصا به بچه ها كه كلي بازي كردن و شيطنت و آب بازي . ارميا چند تا از اسباب بازي هاشو ريخته تو كيسه و هر جا ميريم با خودش ميبره دايي ناصر براي همه بلال خريده بود كه بچه ها با كمك خود دايي ناصر كباب كردن . دست دايي ناصر درد نكنه كه همه...
13 ارديبهشت 1393

رگ به رگ شدن گردن ارمیا

جمعه ٥ اردیبهشت سال ٩٣ صبح اکبر مطابق هر هفته میرفت برای صبحانه نان بخره که ارمیا هم چون زودتر از هر روز بیدار شده بود اکبر اون رو هم با خودش برد نانوایی ، که آنجا از روی صندلی که نشسته بودن وقتی خواسته بود بیاد پایین طوری افتاده بود که گردنش رگ به رگ شده بود ( ارمیا خیلی بچه محتاطی هست ولی نمی دونم چطور شده بود )وقتی رسیدن خونه دیدم تو بغل اکبره و اصلا حال نداره و همش هم میگه گردنم درد میکنه با اکبر بردیم دکتر ( کلینیک هفت تیر سر کوچه امان ) شربت و قرص دادن . ما هم عصر بردیمش یک سر خونه خاله فهیمه کمی با ال آی بازی کرد بعد هم بردیم خونه خاله هانیه کمی هم با پارلا بازی کرد تا کمی دردش رو فراموش کنه . همش از صبح گردنش رو ...
12 ارديبهشت 1393
1