ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

ارمیا مسافر کوچولو

اومدن مهمون به خونمون

شنبه 21 آذر سال 94 ( مصادف بود شهادت امام رضا (ع ) و آخرين روز ماه صفر ) قرار بود خانم جنت اينا ( دوست مامان ) و دخترش مليكا اينا شام بيان خونمون ارميا خيلي ذوق و شوق داشت براي اومدنشون . اكبر يك سر رفته بود خونه هانيه اينا و ارميا ديده بود آنا خونه آنهاست به اكبر گفته بود مي مونم اينجا و تا عصر آنجا بود حدود پنج بهش زنگ زدم ديدم ميگه مامان مهمونا اومدن ؟ بابا بياد دنبالم و اكبر هم فوري رفت دنبالش و آورد . ارميا بعد از اومدن از خونه خاله هانيه اينم نمونه اي از اظهار خوشحالي ارميا ( در حال رقص آذري ) ...
27 آذر 1394

قرباني كردن گوسفند

پنجشنبه 19 آذر سال 94 ( مصادف بود با رحلت حضرت رسول اكرم (ص) و شهادت حضرت امام حسن مجتبي ( ع ) خاله هانيه همه رو براي صبحانه خونه آنا دعوت كرده بود و بعد از صبحانه هم يك گوسفند قرباني كردند. آرمان اينا رفته بودن خونه مامان جونش براي پختن شله زرد نذري كه اينجا جاش خاليه . ...
19 آذر 1394

رفتن به خونه دوست ارميا

سه شنبه 17 آذر سال 94 مامان دوست ارميا از چند روز قبل زنگ زده بود و ما رو به مراسم عزاداري امام حسين در خونشون دعوت كرده بود . ارميا هم از روزي كه مامان امين زنگ زده بود لحظه ها رو مي شمرد و ميگفت چند روز ديگه بخوابم و بلند شم ميريم خونه امين اينا . بالاخره روز موعد رسيد و با ارميا رفتيم و امين و ارميا رفتن اتاق امين و دوتايي آنجا تا پايان مراسم بازي كردن ( اين عكسها رو هم داداش امين _ علي آقا - انداختن )   ...
18 آذر 1394

نمونه اي از نقاشي هاي ارميا

دوشنبه 16 آذر سال 94 چند روز قبل ارميا به من گفت مامان برات چي نقاشي بكشم منم گفتم گربه خواست شروع كنه به كشيدن بعد برگشت با جديت پرسيد گربه نشسته يا ايستاده منم خندم گرفت حالا كدوم رو بگم كه گفتم ايستاده . ارميا عادت داره تو نقاشي هاش از نقطه هاي كوچك كوچك استفاده كنه البته خودش ميگه اون نكته ها يعني متن قصه رو داره بالاش مي نويسه . ( براي هر نقاشي اش يك قصه ميسازه خودش ميگه اينا موشن - موش بابا و مامان - اوني كه از بغل كشيده اومده اوني كه صورتش تيره است رو ترسونده و اونم از ترس صورتش تيره شده . ...
18 آذر 1394

رفتن به مهد كودك پارلا اينا

سه شنبه 28 مهر سال 94 امروز مراسم چهلم زن دايي بابا بود ( صفيه زن دايي ) موقع اومدن از مسجد داداش ما رو آورد و منم به اصرار ارميا قرار شد برم خونه خاله هانيه ولي چون پارلا هنوز تو مهد بود اول رفتيم پارلا رو برداريم و بعد بريم خونه خاله هانيه .   ...
2 آذر 1394

شستن گوش هاي ارميا

دوشنبه 20 مهر سال 94 چند وقت بود احساس ميكردم گوشهاي ارميا راحت نيست امروز بردم پيش دكتر عابديني و ايشون هم قطره دادن و گفتن فردا بيار براي شستن گوشهاش . وقتي ارميا رو ميبردم  مي ترسيدم نذاره و گريه كنه ولي آنقدر خوب نشست كه من خودم هاج و واج مونده بودم اكبر هم استرس داشت وقتي بعد از دراومدن از مطب بهش زنگ زدم و گفتم كلي خوشحال شد و خنديد  بعد دوتايي رفتيم بيرون ساندويج خورديم . ...
2 آذر 1394

ارميا و آقا خرگوشه

يكشنبه 29 شهريور سال 94 آبجي رضوان زنگ زد كه برم خونشون منم بازار بودم از آنجا سوار اتوبوس شدم و بخاطر ارميا يك ايستگاه هم زودتر پياده شدم تا ارميا بتونه بره پيش آقا خرگوشه .   هميشه كه از نصف راه رد ميشيم ارميا ميگه ماشين رو نگه داريد من برم پيش آقا خرگوشه و آنجا هم هميشه ترافيكه وجا پيدا نميشه براي پارك . الان ديدم فرصتي پيش اومده كه ارميا بره پيش آقا خرگوشه وقتي از دور آقا خرگوشه رو ديد بدو بدو رفت و باهاش دست داد و يكي از آدامس هاشو كه خريده بود داد به آقاي خرگوش تا باهم دوست بشن . اكبر وقتي از سركار رسيد خونه آبجي رضوان ارميا بدو بدو عكسو برد به اكبر نشون داد ارميا  كلي ذوق كرده بود . ...
2 آذر 1394