شکار لحظه ها
سه شنبه 21 خرداد سال 92 با آبجی رضوان قرار داشتیم بریم خونه مامان .ارمیا رو حاضر کردم و خودم رفتم آماده بشم که دیدم صدای ارمیا در نمیاد رفتم دیدم رفته از کشوی کابینت کارد برداشته و داره دیوار رو میکنه و روی زمین و لای موهاش پر بود از گچ دیوار .( شکار لحظه ها )
اینم نتیجه کار آقای تخریب چی
با آبجي رضوان رفتيم شرايط رفتن به مشهد رو از اداره اشان پرسيديم و تو همون اداره كه بوديم اكبر زنگ زد و گفت مشهد رو من جور كردم كه نيمه شعبان آنجا باشيم شما ديگه بيخيال شيد و ما هم كلي ذوق كرديم .
تو بازار بودم که اکبر دوباره زنگ زد كه شوهر خاله اش فوت کرده و به من گفت برم مراسم تدفین و من هم مجبور شدم تو بازار ارمیا و لباس هاشو دادم آبجی رضوان ببره خونه مامان و رفتم مراسم دفن و از آنجا مراسم شام غریبان . برای همین ،ارمیا که از صبح اکبر رو ندیده بود بعد از برگشتن از مراسم عزاداری ، اکبر که میخواست نماز بخونه ارمیا نمیذاشت و میخواست باهاش بازی کنه اکبر هم ارمیا رو گذاشت روی open تا دست ارمیا به مهرش نرسه و نمازشو بخونه و ارمیا هم خیال میکرد اکبر داره باهاش بازی میکنه که اونجا گذاشتتش و می خندید .
آبجی رضوان میگفت ارمیا بعد از جدا شدن از من تو بازار ، اصلاً گریه نکرد و راحت باهاش تا خونه مامان رفت و غذاشو خورد و خوابید بعد هم با دختر خاله هاش پارلا و ال آی بازی کرد.