ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

ارمیا مسافر کوچولو

مريضي ارميا

شنبه 20 تير سال 94 ارميا بعد از افطار حالت تهوع داشت و بيحال افتاده بود .با اكبر برديم كلنيك هفتم تير محل امان كه وقتي آقاي دكتر معاينه ميكرد ارميا مثل يك مرد نشسته بود و منم خيلي خوشم اومد. ...
28 آبان 1394

محل خواب جديد ارميا

دوشنبه 15 مرداد سال 94 بيرون بوديم كه ارميا خوابش مي اومد مثل هميشه گفت من ميرم اپشت بخوابم ( هميشه روي صندل عقب دراز ميكشه و ميخوابه ) اين سري احساس كردم روي صندل نيست برگشتم پشت رو نگاه كنم ديدم اينجا خوابيده . ...
28 آبان 1394

سوغاتي هاي ارميا

جمعه 12 مرداد سال 94  حدود ده شب مامان اينا و خاله  فهيم اينا رسيدن تبريز و مام  رفته بوديم راه آهن استقبالشون. ارميا با ديدن آنا و علي و ال آي بعد از چند روز ذوق كرده بود و تو همون محوطه راه آهن شروع كرده بودن به بازي كردن و اينم سوغاتي هاي ارميا كه دست گل آنا و خاله فهيم درد نكنه . ارميا عاشق اين ماشين بزرگ شده ...
28 آبان 1394

رفتن به خونه خاله هانيه

پنجشنبه بعد از باشگاه ارميا كه ساعت 11-12 بود رفتيم خونه خاله اينا . سر ظهر بود و من تو اون گرما تشنم شده بود و تا افطار خيلي مونده بود ارميا كاملا ريلكس داشت اونجا آب بازي ميكرد و بستني ميخورد ...
28 آبان 1394

تيپ عجيب و غريب ارميا

چهارشنبه 10 تير 94 داشتم با كامپوتر كار ميكردم و ارميا باز رفته بود اون يكي اتاق و اين سري اينطوري پريد وسط اتاق . يك لحظه ااق رو تصور كردم كه الان چه ريخت و پاشي كرده كه  وسط تابستون اين كلاه و شال زمستوني رو از كمدها و داخل لباسهاي زمستوني پيدا كرده با دهن روزه برام كار تراشيده بود اين وروجك جالب اينجاست مامان اينا و فهيم اينا هم كه مشهد هستند ارميا ميگفت يك عكس بنداز بفرست آنا تو مشهد منو ببينه .   ...
28 آبان 1394

ارميا عاشق ماشين صورتي شده

چهارشنبه 3 تير سال 94 يك ماشين تو محل ما هست كه ارميا عاشق اونه از بيرون كه مي اومديم ديدم جلوي خونه ما پارك شده ارميا هم اصرار ميكرد كه بره توش بشينه راننده اين ماشين هم تو يك ماشين ديگه نشسته بود و با دوستش حرف ميزد ازش اجازه خواستم و ارميا چند دقيقه سوارش شد .ارميا يك حسي گرفته بود كه نگو وقتي برگشتيم خونه فوري گفت به اكبر زنگ بزنم و باهاش حرف بزنه و گزارش راننده شدنش رو بده ...
28 آبان 1394

كچل شدن ارميا

چهارشنبه 27 خرداد سال 94 عصر داشتم با كامپيوتر كار ميكردم ارميام رفته بود اون يكي اتاق داشت بازي ميكرد كه يك هو ديدم از اتاق پريد بيرون با اين قيافه رفته بود با قيچي كوچك مال خمير بازي ها موهاشو زده بود از هر دو طرف با ديدن اين صحنه احساس كردم قلب ايستاد زنگ زدم به اكبر كه زود پاشو بيا ارميا رو ببر موهاشو اصلاح كن. اكبر تا رسيد خونه هاج و واج مونده بود فوري ارميا رو حاضر كرد و برد سلموني ( تازه اعتماد به نفس ارميا جالب بود ميگفت خوب شده ؟؟؟ ) اكبر از سلموني زنگ زد كه ميگن هيچ كاريش نميشه كرد از هر دو طرف برداشته منم عليرغم ميلم قبول كردم و موقع برگشتن به خونه با اين صحنه روبرو شدم . اكبر بعد از سلموني برده بود خ...
27 آبان 1394