ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

ارمیا مسافر کوچولو

رفتن به تولد متين ( پسر همكار مامان )

چهارشنبه 26 اسفند 94 از چند روز قبل تولد دعوت بوديم و چون تولد قرار بود تو شهر عجايب ، شهر بازي ميرداماد برگزار بشه ارميا ذوق و شوق داشت كه زودتر بريم . امروز بر عكس چند روز قبل كه هوا حسابي آفتابي بود ، برف شروع كرد به باريدن طوري كه راه بندان شد و موقع برگشتن از شهربازي به سختي برگشتيم . ولي در كل امروز تو شهر بازي به ارميا خيلي خوش گذشت . ...
3 فروردين 1395

چهارشنبه سوري

سه شنبه 25 اسفند سال 94 ( چهارشنبه سوري ) مامان مطابق هر سال همه رو شام دعوت كرده بود البته چون ما فرشها رو داديم قاليشويي از ديروز اومديم خونه آنا . البته علي و آرمان هم شب اومدن و حسابي بهشون خوش گذشت . بعد از شام رفتيم براي اجراي مراسم آتيش بازي چهارشنبه سوري ، كه ارميا از صداي ترقه ها ترسيد در حالي كه از چند روز قبل ميگفت پس كي قراره چهارشنبه سوري بشه و ما آتيش بازي كنيم . ...
3 فروردين 1395

رفتن به خريد عيد

چهارشنبه 19 اسفند سال 94 اين روزها اكثرا ميريم بازار براي خريدهاي عيد . پانزده اسفند براش سه تا ماهي خريده بوديم كه امروز موقع رفتن ديد يكيش مرده ، كلي گريه كرد و ما هم براي اينكه حال و هواش عوض بشه برديم سركوچه سوار اسب كرديم تا مردن ماهي قرمزش يادش بره . ...
3 فروردين 1395

تولد آنا و وانيا

چهارشنبه 21 بهمن سال 94 ديروز 20 بهمن تولد آنا و وانيا بود ولي چون همه بچه ها درس داشتند ما يك روز مراسم تولد را انداختيم عقب كه فردا و پس فرداش تعطيل باشه و بچه ها بهشون خوش بگذره . شام همگي رفتيم رستوران بركه سردرود  . بعد از شام هم همگي رفتيم خونه خاله فهيم براي خوردن كيك و چايي ...
3 فروردين 1395

بارش برف زمستاني

سه شنبه 6 بهمن سال 94 ارميا امروز كلاس داشت عصر آماده شديم كه اكبر بياد دنبالمان تا بريم باشگاه . امروز از صبح برف داره مياد ارميا وقتي رفتيم تو كوچه تا اومدن اكبر كلي با برف ها بازي كرد . تو باشگاه بوديم كه آبجي رضوان زنگ زد و گفت ماشيني كه سفارش داده بوديد آقا محمد براي ارميا بخره رو خريديم بيان ببريد. ( ارميا ماشين قرمز ميخواست ) ارميا هم امروز تو باشگاه خوب كار كرده بود و خريد ماشين هم بهانه اي شد كه بخاطر خوب رفتن ات تو كلاس جايزه برات خريديم و ارميا هم كلي ذوق كرد . چهارشنبه 7 بهمن سال 94 بارش برف از ديروز ادامه داره و امروز كل مدارس تعطيل بود . ...
7 بهمن 1394

رفتن خونه دايي ناصر اينا

چهارشنبه 30 دي ماه سال 94 داداش اينا همه رو شام دعوت كرده بودن خونشون . صبح با ارميا يك سر رفتيم دو سه تا مهد كودك تو محل ديديم كه براي سال بعد ارميا رو ثبت نام كنيم . ارميا وقتي بهش گفتم پاشو بريم به مهد كودك ها سر بزنيم اينقدر جو گير شده بود كه نگو رفته كيف مدرسه اش رو برداشته كلي دفتر و مداد توش گذاشته بعد به منم ميگه مامان موز هم برام بذاري ها و موقع رفتن به من ميگه مامان برگشتني خودم ميام ها تو نيا دنبالم مهد كودك ليلي ( كوي فيروز ) عصر موقع برگشتن از خونه داداش اينا بخاطر بازي با بچه ها خسته شده بود تو ماشين به اكبر ميگه بابا من فردا ديگه نرم مدرسه خسته ام اكبرم ميگه خدا به دادمون برسه موقع رفتن تو به مدرسه چه في...
7 بهمن 1394

رفتن خونه دختر خاله مينا

چهارشنبه 16 دي ماه سال 94 مامان  صبح اومد خونه ما بعد از ظهر ارميا رو برد حموم و كلي تو حموم با ارميا بازي كرد . به مامان پيشنهاد دادم كه به بقيه هم بگيم شام بيان و مامان هم موافقت كرد . زنگ زدم به خواهرها و رعنا اينا كه شام بيان خونه ما . عصر حدود هفت اينا همه اومدن و كلي هم خوش گذشت . مامان و علي شب موندن خونه ما . پنجشنبه 17 دي ماه سال 94 دختر خاله مينا براي نهار دعوتمان كرده بود مامان و خاله و علي حدود يازده رفتند و منم ساعت دوازده تو اشكان قرار گذاشته بوديم كه هانيه اومد دنبالمان و با فهيمه و آبجي رضوان رفتيم خونه دختر خاله مينا . بعد از ظهر ارميا كلاس داشت اكبر حدود پنج اومد دنبالمان كه ديديم با ما...
5 بهمن 1394