مسافر کوچولو
٢ مرداد سال ١٣٩٠ آخرین روز کاری من بود . ظهر اومدم خونه .خیلی استرس داشتم . دکتر برا فردا صبح برای زایمانم وقت داده بود .وسایل بیمارستان و ساک بچه رو آماده کرده و شب دم در اتاق گذاشتم . شب تا دیر وقت با اکبر ( بابای ارمیا ) در مورد بیمارستان و دنیا اومدن ارمیا و ... حرف زدیم .به عروس دایی که توبیمارستان سوپروایزر بود زنگ زدم و اونم برا فردا اتاق خصوصی شماره یک بیمارستان ذکریا رو برام رزرو کرد . ساعت یک شب خوابیدیم و صبح ٣ مرداد روز دوشنبه با اکبر ساعت ٤ از خواب بیدار شدیم نماز صبح و نماز حاجت برای زایمان راحت من خواندیم .اکبر منو از حلقه یس و زیر قرآن رد کرد .حدود ٥.٥ صبح خواهر بزرگم را از خونشون برداشتیم و رفتیم بیمارستان و تا ٨.٥ مراحل پذیرش طول کشید
وقتی میرفتم اتاق عمل حس عجیبی داشتم ساعت ١١.٥ منو بردن اتاق عمل و ١٢.٥ آوردن بخش(البته خود عمل بیست دقیقه طول کشید ) و صدای دکتر غباری رو شنیدم که به ارمیا گفت " سلام ،خوش اومدی " دکترم به ارمیا اومدنش به این دنیا رو تبریک گفت.
لازم به توضیحه پسرم تو بیمارستان بین ١٦ نوزادی که انروز تو اون بیمارستان دنیا اومده بودند از اندازه قد و وزن از همه بیشتر بود .و تو اون تخت مخصوص نوزادان جا نمیشد .( به قول همه پسرم رضا زاده قهرمان کشتی بود )
صدای گریه ارمیا رو وقتی موقع دنیا اومدن شنیدم خستگی ٩ ماهه تمام شد .و وقتی لحظه دنیا اومدنش تو اتاق عمل دکتر گفت چشماتو بازکن و پسرتو ببین دیدم شبیه عمه کوچکش " لعیا ست "
خواهرم میگفت وقتی ارمیا رو تو بیمارستان از پشت شیشه اتاق نوزادان به اکبر نشون دادن با مادرش همدیگر و بغل کرده و از خوشحالی کلی گریه کردن . ارمیا اولین نوه پسری خانواده مادر شوهرم ایناست .
وقت ملاقات همه اومدن دیدن ارمیا .هر کس نظری داشت . هرکس میگفت شبیه یکیه ( یکی میگفت شبیه عموشه یکی میگفت شبیه عمشه و ... )
بعد از ظهر هم دو تا از همکارانم خانم فطورچی و خانم مهدیزاده اومدن ملاقاتم .
اکبردوباره ساعت ٩ شب اومد تو بیمارستان پیشم وکمی کنارم نشست و شب رفت خونه مادرش اینا .