ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

ارمیا مسافر کوچولو

مسافر کوچولو

1392/1/23 23:52
نویسنده : مامان ارمیا
482 بازدید
اشتراک گذاری

٢ مرداد سال ١٣٩٠ آخرین روز کاری من بود . ظهر اومدم خونه .خیلی استرس داشتم . دکتر برا فردا صبح برای زایمانم وقت داده بود .وسایل بیمارستان و ساک بچه رو آماده کرده و شب دم در اتاق گذاشتم . شب تا دیر وقت با اکبر ( بابای ارمیا ) در مورد بیمارستان و دنیا اومدن ارمیا و ... حرف زدیم .به عروس دایی که توبیمارستان سوپروایزر بود زنگ زدم و اونم برا فردا اتاق خصوصی شماره یک بیمارستان ذکریا رو برام رزرو کرد . ساعت یک شب خوابیدیم و صبح ٣ مرداد روز دوشنبه با اکبر ساعت ٤ از خواب بیدار شدیم نماز صبح و نماز حاجت برای زایمان راحت من خواندیم .اکبر منو از حلقه یس و زیر قرآن رد کرد .حدود ٥.٥ صبح خواهر بزرگم را از خونشون برداشتیم و رفتیم بیمارستان و تا ٨.٥ مراحل پذیرش طول کشید

 

 وقتی میرفتم اتاق عمل حس عجیبی داشتم ساعت ١١.٥ منو بردن اتاق عمل و ١٢.٥ آوردن بخش(البته خود عمل بیست دقیقه طول کشید ) و صدای دکتر غباری رو شنیدم که به ارمیا گفت " سلام ،‌خوش اومدی " دکترم به ارمیا اومدنش به این دنیا رو تبریک گفت.

لازم به توضیحه پسرم تو بیمارستان بین ١٦ نوزادی که انروز تو اون بیمارستان دنیا اومده بودند از اندازه قد و وزن از همه بیشتر بود .و تو اون تخت مخصوص نوزادان جا نمیشد .لبخند( به قول همه پسرم رضا زاده قهرمان کشتی بود )قلب

 صدای گریه ارمیا رو وقتی موقع دنیا اومدن شنیدم خستگی ٩ ماهه تمام شد .و وقتی لحظه دنیا اومدنش تو اتاق عمل دکتر گفت چشماتو بازکن و پسرتو ببین دیدم شبیه عمه کوچکش " لعیا ست "

خواهرم میگفت وقتی ارمیا رو تو بیمارستان از پشت شیشه اتاق نوزادان به اکبر نشون دادن با مادرش همدیگر و بغل کرده و از خوشحالی کلی گریه کردن . ارمیا اولین نوه پسری خانواده مادر شوهرم ایناست .

وقت ملاقات همه اومدن دیدن ارمیا .هر کس نظری داشت . هرکس میگفت شبیه یکیه ( یکی میگفت شبیه عموشه یکی میگفت شبیه عمشه و ... )

بعد از ظهر هم دو تا از همکارانم خانم فطورچی و خانم مهدیزاده اومدن ملاقاتم .

اکبردوباره ساعت ٩ شب اومد تو بیمارستان پیشم وکمی کنارم نشست و شب رفت خونه مادرش اینا .

امشب چه شبی روشن و زیبا و مصفاست / احسنت، به این جشن دل انگیز که برپاست گویا که گلی پای نهاده ست به گیتی / کز فرّ و شرف، آبروی جمله ی گلهاست . . . پسرم تولدت مبارک
 
از چند روز قبل خواهر ها اومدن و سیسمونی ارمیا رو چیدیم . یادش بخیر ( البته انروز روز مبعث پیغمبر ( ص ) هم بود که اینو هم به فال نیک گرفتیم )
 
 
 
اينم يك عكس از سيسموني ال آي كه ارميا هم قاطي عروسكهاي ال آي شده خندونک
 
 اینم چند تا از یاد بودهای ارمیا که روز 26 تیر سال 90  که مصادف بود با نیمه شعبان و سالگرد ازدواجمون و روزهای آخر بارداریم هم  بود با اکبر دوتایی آماده کردیم و وقتی مهمونها به دیدن ارمیا اومدن بهشون دادیم.
ممم
اینم یکی 
اینم یکی دیگه
 کک
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامن پینار
3 اردیبهشت 92 10:17
آخی چه روزایی بود دقیقا الان تجسمش کردم. یه کوچولو کنار مامنش تو تخت کوچولوش خوبیده بود و من همش میخواستم عکسشو بندازم که دوربین خراب شده بود ولی بالاخره موفق شدم.