ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

ارمیا مسافر کوچولو

چهارشنبه سوري

سه شنبه 25 اسفند سال 94 ( چهارشنبه سوري ) مامان مطابق هر سال همه رو شام دعوت كرده بود البته چون ما فرشها رو داديم قاليشويي از ديروز اومديم خونه آنا . البته علي و آرمان هم شب اومدن و حسابي بهشون خوش گذشت . بعد از شام رفتيم براي اجراي مراسم آتيش بازي چهارشنبه سوري ، كه ارميا از صداي ترقه ها ترسيد در حالي كه از چند روز قبل ميگفت پس كي قراره چهارشنبه سوري بشه و ما آتيش بازي كنيم . ...
3 فروردين 1395

رفتن به خريد عيد

چهارشنبه 19 اسفند سال 94 اين روزها اكثرا ميريم بازار براي خريدهاي عيد . پانزده اسفند براش سه تا ماهي خريده بوديم كه امروز موقع رفتن ديد يكيش مرده ، كلي گريه كرد و ما هم براي اينكه حال و هواش عوض بشه برديم سركوچه سوار اسب كرديم تا مردن ماهي قرمزش يادش بره . ...
3 فروردين 1395

تولد آنا و وانيا

چهارشنبه 21 بهمن سال 94 ديروز 20 بهمن تولد آنا و وانيا بود ولي چون همه بچه ها درس داشتند ما يك روز مراسم تولد را انداختيم عقب كه فردا و پس فرداش تعطيل باشه و بچه ها بهشون خوش بگذره . شام همگي رفتيم رستوران بركه سردرود  . بعد از شام هم همگي رفتيم خونه خاله فهيم براي خوردن كيك و چايي ...
3 فروردين 1395

بارش برف زمستاني

سه شنبه 6 بهمن سال 94 ارميا امروز كلاس داشت عصر آماده شديم كه اكبر بياد دنبالمان تا بريم باشگاه . امروز از صبح برف داره مياد ارميا وقتي رفتيم تو كوچه تا اومدن اكبر كلي با برف ها بازي كرد . تو باشگاه بوديم كه آبجي رضوان زنگ زد و گفت ماشيني كه سفارش داده بوديد آقا محمد براي ارميا بخره رو خريديم بيان ببريد. ( ارميا ماشين قرمز ميخواست ) ارميا هم امروز تو باشگاه خوب كار كرده بود و خريد ماشين هم بهانه اي شد كه بخاطر خوب رفتن ات تو كلاس جايزه برات خريديم و ارميا هم كلي ذوق كرد . چهارشنبه 7 بهمن سال 94 بارش برف از ديروز ادامه داره و امروز كل مدارس تعطيل بود . ...
7 بهمن 1394

رفتن خونه دايي ناصر اينا

چهارشنبه 30 دي ماه سال 94 داداش اينا همه رو شام دعوت كرده بودن خونشون . صبح با ارميا يك سر رفتيم دو سه تا مهد كودك تو محل ديديم كه براي سال بعد ارميا رو ثبت نام كنيم . ارميا وقتي بهش گفتم پاشو بريم به مهد كودك ها سر بزنيم اينقدر جو گير شده بود كه نگو رفته كيف مدرسه اش رو برداشته كلي دفتر و مداد توش گذاشته بعد به منم ميگه مامان موز هم برام بذاري ها و موقع رفتن به من ميگه مامان برگشتني خودم ميام ها تو نيا دنبالم مهد كودك ليلي ( كوي فيروز ) عصر موقع برگشتن از خونه داداش اينا بخاطر بازي با بچه ها خسته شده بود تو ماشين به اكبر ميگه بابا من فردا ديگه نرم مدرسه خسته ام اكبرم ميگه خدا به دادمون برسه موقع رفتن تو به مدرسه چه في...
7 بهمن 1394